شناخت درمانی
شناخت درمانی، در سادهترین تعریف آن درمان از طریق ایجاد تغییر در شناختهای افراد است. درمان شناختی یعنی کمک به اشخاص در جهت درک اشکالات در تفکراتشان و اصلاح باورهای نادرست. در این مطلب ابتدا با مفاهیم اولیه و بنیادی برای درک شناخت درمانی آشنا میشویم سپس منطق شناخت درمانی و شخصیتهای مهم آن را شرح میدهیم. در ادامه تکنیکهای اصلی شناخت درمانی معرفی میشوند و در پایان کارنامه درمان شناختی و شناختی رفتاری را ارزیابی میکنیم.
فهرست اصلی مقاله:
مفاهیم اولیه برای درک شناخت درمانی
منطق شناخت درمانی و شخصیتهای مهم آن
آلبرت الیس و رفتار درمانی عقلانی – هیجانی (REBT)
درمان به وسیله بازسازی فلسفی در رفتاردرمانی عقلانی -هیجانی
تکنیکهای اصلی درمان در رفتار درمانی عقلانی هیجانی (REBT)چه هستند؟
آرون تی بک و درمان شناختی (CT)
دونالد مایکنبام و درمان شناختی رفتاری (CBT)
کارنامه و ارزیابی درمانهای شناختی و شناختی رفتاری
مفاهیم اولیه برای درک شناخت درمانی
افکار: تفکر کردن مشخصا یکی از این دو فرآیند ذهنی است. گفتگوی درونی با خود و دیگری تصویر سازی ذهنی.
در روانشناسی تفکر و زبان، در یک مبحث واحد مطالعه و تدریس میشوند. این نشان میدهد که این دو پدیده تا حدی نزدیک به هم هستند. یعنی همانطور که از زبان برای ارتباط گرفتن با دیگران استفاده میکنیم، از زبان درونی هم برای ارتباط با خودمان استفاده میکنیم. این زبان درونی بر اساس همان زبان بیرونی که زبان مادری است، شکل میگیرد و در آینده هم به واسطه یادگیری زبان دیگر یا حتی زندگی طولانی مدت در جامعه ای با زبان متفاوت، جایگزین نمیشود. در یک جمله، ما به واسطه زبان قدرت فکرکردن هم داریم. بدون داشتن زبان، ارتباطات انسانی و تفکر، در حد بسیار ابتدایی باقی میماند و امکان گفتگو کردن یا فکر کردن در مورد مسائل پیچیده وجود نداشت.
خاطرات، تخیلات یا هر شکل دیگری از تصویر سازی هم، نوعی از فکر کردن است.
احساس: در شناخت درمانی به طور خاص و در روان درمانی به صورت کلی، درک دقیق معنی لغات بسیار مهم است. احساسات و هیجانات با حواس پنج گانه بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی و لامسه متفاوت است. در مورد تفاوت احساس با هیجان هم در مباحث پایه ای روانشناسی صحبتهای زیادی شده و نظریههای متفاوتی وجود دارد. بعضی معتقدند فقط پنچ احساس اصلی ترس، خشم، غم، عشق و تنفر وجود دارد و بقیه احساسات ترکیبی از آنها هستند. مثل رنگها که از ترکیب سه رنگ اصلی زرد، آبی و قرمز ساخته میشوند. بعضی به وجود چهارده هیجان اصلی اعتقاد دارند. در اینجا قصد ورود به جزئیات را نداریم، کافی است تعریف کرده باشیم که منظورمان از احساس چیست. نکته مهم دیگر اینکه احساس و افکار هم در زبان رایج فارسی به جای هم استفاده میشوند. به عنوان مثال وقتی میگوییم«حس میکنم اتفاق بدی میافتد» در واقع فعل نادرستی به کاربرده ایم. فعل فکر میکنم شکل صحیح است. یا وقتی میگوییم «احساس میکنم دنیا با من سر جنگ دارد» باز هم در مورد احساسات خود صحبت نمیکنیم و در واقع افکار خود را به زبان میآوریم. فکر میکنم دنیا با من سر جنگ دارد، فعل مناسب است.
اما چه فرقی دارد؟ چه بگوییم احساس میکنم یا فکر میکنم؟ از دید شناخت درمانی یک دنیا تفاوت بین این دو وجود دارد. در شناخت درمانی، درک ماهیت و محتوای افکار مراجع بوسیله خودش بسیار مهم است. پیش شرط درمان شناخت افکار است و برای شناخت افکار، الزامیاست که تفاوت فکر و احساس برای شخص کاملا روشن و ملموس باشد.
بینش و دانش: دانش به معنای اطلاعات است. ما به واسطه مطالعه، تماشای مستند، گفتگو، فضای مجازی و مشابه اینها اطلاعات زیادی دریافت میکنیم. این اطلاعات ممکن است هیچ ارزش علمی نداشته باشند، ولی میتوانند در شکل گیری عقاید و ذهنیتهای افراد بسیار موثر باشند. اما با فرض دریافت درست دانش در حوزههای مختلف (مثل زیست شناسی ، نجوم، تاریخ ، جغرافیا، فلسفه ، روانشناسی و…)، الزاما شخص به بینش دستیابی پیدا نمیکند. بینش چیزی بیش از دانش است. بینش دانشی است که درونی شده. اگر دانش را مصالح ساختمانی در نظر بگیریم، بینش ساختمان ساخته شده با آن مصالح است. بینش نسبی است و نقطهای نیست که فرد یا به آن رسیده باشد و یا نرسیده باشد. اهمیت بینش از این جهت است که ابزار تغییر در شناخت درمانی ایجاد بینش است.
شناخت: شناخت به معنی مجموعه نظام ارزشی و باورهای شخص، به همراه احساساتی است که بابت آن افکار، تجربه میکند. شناخت مجموعه آموختههایی است که در ذهن ما ته نشین شده و رسوب کرده است. به طور غیر دقیق، میتوان گفت شناخت، مجموعه افکار و احساسات ماست که رفتار ما را باعث میشوند (البته این صرفا فرض شناخت درمانی است، نظریهها و مکاتب دیگر، الزاما چنین فرضی ندارند)
منطق شناخت درمانی و شخصیتهای مهم آن
وقتی تحت فشار روانی به دلیل وجود مشکلی قرار دارید و با یک دوست در مورد نگرانیهایتان صحبت میکنید، او احتمالا سعی میکند شما را متقاعد کند مشکل آنقدر هم که فکر میکنید بزرگ نیست، یا ممکن است به پیش بینی سناریوهای مختلف بپردازد و گزینههای شما را برای مواجهه با هر یک از سناریوها بررسی کند و هر کاری مشابه اینها.
در این موقعیت، او بدون اینکه بداند یا الزاما بتواند به طور موثری اینکار را انجام دهد در نقش شناخت درمانگر نسبت به شما قرار گرفته. سوق دادن کسی به تفکر منطقی، اولین گزینه احتمالی ما برای کمک به دیگران در موقعیتهایی است که با مساله روانی درگیر هستند.
تاریخچه شناخت درمانی به چه زمانی بر میگردد؟
بسیاری از شخصیتها در تاریخ چند هزار ساله تمدن ، مستقیم یا غیر مستقیم بر اهمیت تفکر معقول، منطقی و سالم تاکید کرده اند. زرتشت (حدود 3000سال قبل ) با شعار «پندار نیک، گفتار نیک، کردارنیک» سعی در اصلاح و اعتلای جامعه زمانه خود داشت، به لحاظ تاریخی شکل گیری فلسفه و منطق را به یونان باستان نسبت میدهند و ارسطو و افلاطون (حدود ۲۵۰۰ سال قبل) را اولین فیلسوفان میدانند. «اپیکور» (حدود2300 سال قبل) اما اولین کسی بود که مستقیما به این موضوع پرداخت و گفت: «ما واقعیت را درک نمیکنیم، صرفا برداشت خود از آن واقعیت را درک میکنیم.»
با پیدایش روانکاوی و تولد روانشناسی مدرن به عنوان علمی مستقل از فلسفه و روانپزشکی، این آدلر بود که در نهایت با جدا کردن راه خود از فروید روانکار، عنوان «پدر شناخت درمانی» را برای خود تصاحب کرد. آدلر بر خلاف روانکاوان که دستیابی به نا خود آگاه را کلید درمان میدانستند، دست یابی به خود آگاه و بخش معقول و منطقی ساختار روانی را نقطه شروع و تکیه گاه درمان خود قرار داد. به اعتقاد آدلر، نقش عقاید و باورها در شکل گیری اختلالات روانی بسیار مهم تر از سایر عوامل است.
شناخت درمانی اما در شکل ساختارمند و تکنیکی که امروزه میشناسیم، مدیون و متعلق به سه شخصیت مهم است که از دهه ۱۹۷۰ میلادی به بعد، روشهای درمانی خود را معرفی کرده و توسعه داده اند. در ادامه با نظریات و اندیشههای آلبرت الیس بنیانگذار رفتار درمانی عقلانی هیجانی(REBT) ، «آرون تی بک» بنیانگذار شناخت درمانی (CT) «دونالد مایکنبام»ترکیب کننده درمان شناختی با رفتار درمانی و پدید آورنده درمان شناختی رفتاری (CBT )، آشنا میشویم.
بازگشت به فهرست اصلی مقاله شناخت درمانی
آلبرت الیس و رفتار درمانی عقلانی – هیجانی (REBT)
رفتار درمانی عقلانی – هیجانی بر این فرض قرار دارد که انسانها با توان تفکر عقلانی یا «مستقیم» و تفکر غیر عقلانی یا «پیچ خورده» به دنیا میآیند. افراد برای شادی، تفکر و صحبت کردن، عشق ورزیدن، ارتباط با دیگران و رشد و خود شکوفایی آمادگی دارند، اما برای نابود کردن خود، اجتناب از فکر، طفره رفتن، تکرار بی پایان اشتباهات، خرافات، ناشکیبایی، کمال گرایی، سرزنش خود و اجتناب از شکوفا کردن استعدادهای خود نیز همانقدر آماده اند.
به باور الیس، ما عقاید نامعقول خود را از افراد مهم در دوره کودکی یاد میگیریم و بعد این عقاید نامعقول را با خود حمل میکنیم و در طول زندگی خود بازسازی میکنیم. به عنوان مثال عقاید محکوم به شکست بودن خودمان را از طریق فرآیند تلقین به خود یا تکرار برای دیگران تقویت میکنیم و بعد به صورتی رفتار و انتخاب میکنیم که با این عقاید هماهنگ باشد.
الیس تاکید دارد که سرزنش، مایه اغلب آشفتگیهای هیجانی است. اگر میخواهیم از نظر روانی سالم باشیم، بهتر است که سرزنش کردن خودمان و دیگران را کنار بگذاریم و یاد بگیریم خودمان و دیگران را به شکل نا مشروط بپذیریم نه ایده آل.
سه باید خطرناک از نظر آلبرت الیس
1) من باید خوب عمل کنم و تایید دیگران را برای عملکردهایم جلب کنم، در غیر این صورت خوب نیستم.
۲) دیگران باید از روی ملاحظه، منصفانه، از روی مهربانی و دقیقاً به صورتی که من دوست دارم با من برخورد کنند. اگر این کار را نکنند، خوب نیستند و سزاوارند که محکوم و تنبیه شوند.
3) من باید چیزی را که میخواهم و هر وقت که میخواهم، بگیرم و در غیر این صورت وحشتناک است، نمیتوانم آن را تحمل کنم و درست نیست که زندگی مرا از چیزی که باید داشته باشم، محروم کند.
منظور از چهار چوب A – B – C در (REBT) چیست؟
فرض کنیم «A» یک موقعیت یا رویداد است. به عنوان مثال میتواند قرار گرفتن در موقعیت مصاحبه شغلی، طلاق یا هر چیز دیگری باشد. ما نسبت به این موقعیت یک واکنش احساسی یا هیجانی داریم، ممکن است مضطرب یا خشمگین شویم. واکنش احساسی را با «C» نشان میدهیم. سوال این است که آیا «AC» یک رابطه درست است؟ از نگاه شناختی و الیس، بین A وC یک فیلتر وجود دارد که باعث میشود AوC رابطه کاملا معقول و مناسبی نداشته باشند. این فیلتر یا واسطه، درک ما از رویداد است، نه خود رویداد. در واقع، «B» همان ذهنیتهای ما هستند که واقعیتها را شكل میدهند.
به زبان ساده، ما در نقطه Cایستاده ایم و به A نگاه میکنیم، ولی A را از پس فیلتر B میبینیم. فیلتر B میتواند تصویر A را کوچک، بزرگ، در هم تنیده، مات و … کند. هدف الیس در درمان، حذف حداکثری فیلتر B است تا واقعیت A همانطور که هست که نمایان شود. این مفهوم اثر ذهنیت ما بر واقعیت، زیر بنای شکل گیری همه اشکال شناخت درمانی است.
بازگشت به فهرست اصلی مقاله شناخت درمانی
فرآیند درمانی در رفتار درمانی عقلانی هیجانی
بازسازی شناختی روش اصلی درمان شناختی است که به افراد میآموزد چگونه به وسیله جایگزین کردن عقاید معقول یا عقاید نا معقول، خود را بهبود بخشند. سرانجام درمانجویان به فلسفه کار آمد میرسند که جنبه عملی دارد. نظام عقیدتی جدید و کار آمد، از جایگزین کردن افکار معیوب با افکار سالم تشکیل میشود اگر در انجام این کار موفق باشیم، مجموعه جدید احساسات را نیز به وجود میآوریم. به جای اینکه به طور جدی مضطرب و افسرده باشیم، مطابق با موقعیت، به صورت سالم تاسف میخوریم و احساس نا امیدی میکنیم. از دید آلبرت الیس بازسازی فلسفی، شامل هفت مرحله میشود.
مراحل بازسازی فلسفی از دید آلبرت الیس چه هستند؟
1) پذیرفتن کامل این موضوع که ما مسئول ایجاد کردن مشکلات هیجانی خود هستیم. درست است که مجموعه عواملی در شکل گیری یک مشکل نقش دارند، ولی قرار نیست ما نقش خودمان را کم رنگ و نقش دیگر عوامل را پررنگ کنیم.
۲) پذیرفتن این عقیده که ما توانایی تغییر دادن این آشفتگیها را داریم. معنی این پذیرفتن این است که در نهایت جنبه عاقل و واقع گرای ذهن ما توان غلبه بر افکار و باورهای نادرست را دارد و ما زندانیان باورهای خود نیستیم.
۳) تشخیص دادن این نکته که مشکلات هیجانی ما عموما از عقاید نا معقول ناشی میشوند. درک این موضوع اهمیت بسیار زیادی دارد. بیشتر مردم صرفا روی احساسات نا خوشایندی که تجربه میکنند متمرکز میشوند و متوجه افکار ناکارآمد پشت این احساسات نیستند.
4) درک کردن واضح این عقاید. منظور این است که شخص بتواند به شکل موردی توضیح دهد کدام ذهنیت یا باور باعث شده آشفته شود.
۵) ارزش قائل شدن برای مجادله کردن با این گونه عقاید محکوم به شکست. (این مجادله تکنیک اصلی الیس در درمان است. هم خودش با مراجعینش جدل میکرد و هم مراجعین را تشویق به جدل با جنبه نامعقول با باورهای خودشان میکرد.)
6) پذیرفتن این واقعیت که اگر انتظار تغییر کردن را داشته باشیم، بهتر است به صورت هیجانی و رفتاری سخت تلاش کنیم تا عقاید کژکار و اعمال متعاقب آن را بی اثر و خنثی کنیم. این مرحله بر تعهد مراجع برای تغییر تاکید میکند.
7) اجرا کردن روشهای درمانی برای ریشه کن کردن یا تغییر دادن پیامدهای ناراحت کننده و انجام دادن گزینههای سالم در باقی عمر.
تکنیکهای اصلی درمان در رفتار درمانی عقلانی هیجانی (REBT)چه هستند؟
نکته بسیار مهم قبل از پرداختن به تکنیک، تفاوت فلسفه یا استراتژی یا روش در درمان با تکنیک یا فن است. فلسفه درمان به این موضوع اختصاص دارد که در شکل کلان درمان خاصی چگونه قرار است منجر به تغییر شود، تکنیک اما به جزئیات میپردازد و تکنیکها بر اساس فلسفه و استراتژی کمان یک روش درمانی طراحی و اجرا میشوند. در ادامه با هفت تکنیک مهم تر در REBT آشنا میشویم :
1) تصویر سازی ذهنی عقلانی – هیجانی: الیس معتقد است اگر ما به تمرین کردن تصویر سازی ذهنی به تعداد چند بار در هفته و به مدت چند هفته ادامه دهیم، به نقطه ای میرسیم که دیگر در مورد رویدادهای ناگوار احساس ناراحتی نمیکنیم. سوژه این تصویر سازیها موقعیتهای احتمالی هستند که در مورد آنها نگرانیم یا احساس بدی داریم. این تکنیک در سایر روشهای شناختی رفتاری یا درمانهای نسل سومی مثل فراشناخت هم کاربرد زیادی دارد و در مورد بسیاری چیزها مثل وسواسهای فکری استفاده میشود. البته ممکن است در شکل اجرا یا جزئیات تفاوتهایی باشد، اما اساس و منطق عملکردی تکنیک یکی است .
2) نقش گذاری: به زبان ساده، نقش گذاری یعنی شبیه سازی یک موقعیت و تمرین آن موقعیت با کمک درمانگر یا هر شخص مشارکت کننده دیگری در تمرین. مثل تمرین پیشنهاد آشنایی دادن، تمرین ارائه کنفرانس، تمرین رفتار جراتمندانه در یک موقعیت خاص یا مشابه اینها. در صورتی که امکان شبیه سازی به هر دلیلی نباشد، استفاده از تکنیک قبلی یا همان تصویر سازی ذهنی هم مفید است. به طور کلی اینکه ما از قبل برای موقعیتی تمرین کرده باشیم، احتمال مدیریت درست احساسات و هیجانات و بروز رفتار مناسب را افزایش میدهیم. هر چقدر این تمرین شبیه سازی شده، نزدیک تر به واقعیت باشد مفید تر است.
3) تغییر دادن زبان خویش: منظور ساده و واضح و شفاف صحبت کردن و فکر کردن است. زبان مبهم یکی از علتهای تفکر تحریف شده است. به عنوان مثال تفاوت «ترجیح» با باید یا «حتما» بسیار مهم است. به دلیل ارتباط پیچیده بین تفکر و زبان ، نیاز است ما چه در ارتباط بین فردی و چه در تفکرات خودمان، از مرز کلمات عبور کنیم و در سطح مفاهیم فکر کنیم. دو انسان مختلف ممکن است از کلمه «عشق» برای توصیف حالت روانی خود استفاده کنند، در صورتی که دو حالت روانی یکسان ندارند، استفاده از کلمات، گاهی ما را به خطا میاندازد و نیاز است تا کلمات شرح داده شوند، شسته شوند تا دقیقا بار معنایی مخصوص به خود را حمل کنند.
4) آموزش روانی: منظور فهم منطق و چگونگی عملکرد درمان است . اگر مراجعین بفهمند که چگونه فرآیند درمان میتواند و قرار است به آنها کمک کند، به احتمال بیشتری با برنامه درمان همکاری میکنند. خود من نیز بسیار به این قاعده باور دارم و با تجربه عمیقا آموخته ام که بسیاری مراجعین که درمان را ترک میکنند، به هر دلیلی چه مربوط به درمانگر و چه خودشان، متوجه منطق درمان خود نشده اند.
5) استفاده از شوخی: به عقیده الیس، آشفتگیهای هیجانی اغلب از خیلی جدی گرفتن خود ناشی میشوند، به همین دلیل این رویکرد از مقدار مناسبی شوخی استفاد میکند. پرورش شوخ طبیعی به درمانجویان کمک میکند تا زندگی را پیش از آنچه واقعا جدی است، جدی نگیرند. شوخی به درمانجویان یاد میدهد بخندند، نه به خودشان، بلکه به شیوه تفکر محکوم به شکست خودشان.
6) کتاب درمانی: در یک قاعده بزرگ، شناخت درمانگران از معرفی کتاب در درمان استفاده میکنند. چه کتابهای خودشان باشد یا هر کتابی که تشخیص دهند میتواند به مراجع در موضوع خاصی کمک کند.
۷) تکالیف رفتاری: تمام تمرینات و روشها در رفتار درمانی کلاسیک، قابل تعمیم و استفاده است. جهت آشنایی با این تکنیکها به مکتب رفتار درمانی مراجعه کنید.
بازگشت به فهرست اصلی مقاله شناخت درمانی
آرون تی بک و درمان شناختی (CT)
بک قبل از بوجود آوردن شناخت درمانی، یک روانکاو بود. رویکرد شناخت درمانی او در نتیجه تحقیق در مورد افسردگی شکل گرفت. بک این رویکرد را تقریبا در همان زمان که الیس رفتار درمانی عقلانی هیجانی را بوجود آورد، ابداع کرد. مشاهدات او در مورد بیماران افسرده معلوم کرد که آنها در تعبیر برخی از رویدادهای زندگی، سوگیری منفی داشتند.
درمان شناختی بر این منطق نظری قرار دارد که نحوه احساس و رفتار کردن افراد تحت تاثیر نحوه ای که آنها تجربه خود را درک میکنند و سازمان میدهند، قرار دارد. این همان منطق A-B-C الیس است و در شکل کلان منطق شناخت درمانی با هر نام یا به نام هر کس که باشد. در واقع تفاوت در تمرکز هر روش بر موضوعات خاصی است. به عنوان مثال، بک روی شناسایی آنچه که آنها را «خطاهای منطقی یا خطاهای شناختی» نامید، متمرکز شد. در ادامه با این خطاها آشنا میشویم»:
خطاهای شناختی چه هستند؟
هرگونه پیش فرض ذهنی که با واقعیت بیرونی اختلاف داشته باشد، یک خطای شناختی است. در شناخت درمانی، بعضی چهارده و بعضی هفده مورد را به عنوان اصلی ترین خطاهای شناختی نام برده اند. واقعیت این است که تعداد این خطاها میتواند به نزدیک صد مورد هم برسد که پرداختن به همه آنها، بستر جداگانه و کمک از روشهای صحیح منطق و استدلال را میطلبد. مطابق با منابع اصلی شناخت درمانی، این هفده مورد شرح میشوند:
1) ذهن خوانی: یعنی وقتی بجای دیگران فکر میکنیم و طوری رفتار میکنیم انگار که میدانیم و مطمئنیم آنها چه نظری دارند، بدون اینکه شواهدی داشته باشیم یا مستقیما در مورد موضوع صحبت کرده باشیم.
۲)پیش گویی کردن: یعنی برآورده کردن آینده و رخدادهای احتمالی، بدون در دست بودن دلایل و شواهد کافی
3) فاجعه سازی: یعنی تعمیم دادن ابعاد یک رویداد منفی به چیزی بسیار بزرگ تر از واقعیت
4) برچسب زدن: یعنی تخصیص دادن کلان شخصیت یک نفر یا خودمان به یک ویژگی خاص که به آن بر چسب میگوییم و این بر چسب ممکن است درست باشد یا نباشد، اشکال در این است که بر چسب ما را از درک کلیت شخصیت خود یا دیگران ناتوان میکند. بد بین، حساس، زود رنج، طمع کار، خیانت کار، سودجو، خود خواه، لوس، بی عرضه، هوس باز و مشابه اینها نمونه ای از برچسب زنی هستند.
۵) به حساب نیاوردن مثبتها: یعنی پیش فرض دانستن رفتارهای مثبت یا موفقیتهای خودمان و دیگران و به حساب نیاوردن آنها. مثل وقتی کسی را قضاوت میکنیم و جنبههای مثبت رفتارش در مورد خودمان را به چیزی غیر از نیت خوب او ارجاع میدهیم.
۶) فیلتر منفی: یعنی انتخاب و چیدمان شواهد و دلایل منفی برای اثبات چیزی به خود یا دیگران بدون اینکه همه شواهد مثبت یا منفی را در مجموع و در قیاس با هم ببینیم.
7) تعمیم دهی: یعنی رسیدن به یک الگو، صرفا با یک یا چند رویداد. مثل وقتی از رویداد ترک شدن توسط یک شخص خاص به الگوی دوست داشتنی بودن خود میرسیم.
۸)تفکر دو قطبی: بیشتر پدیدهها و موقعیتها یک طیف هستند نه دو نقطه دور از هم. تفکر دو قطبی یعنی به حساب نیاوردن حالتهای میانه در محاسبات ذهنی و در نظر گرفتن دو حالت همه یا هیچ، یا درست و غلط، یا تمیز و کثیف ، یا خوب وبد و…
9) تفکر باید: این خطا بسیار مهم است، چون بیش از اینکه صرفا یک خطای شناختی باشد، یک شیوه اندیشیدن و الگوی نادرست است. تفکر باید، حالتی را توصیف میکند که ذهن به جای تمرکز بر آنچه واقعا هست، بر آنچه باید میبود متمرکز میشود. دنیا باید عادلانه باشد، کسی که تلاش میکند، باید موفق هم بشود کسی که خوب و اخلاقی رفتار میکند، نباید اتفاق بدی برایش بیشتر و مشابه اینها. در دنیای واقعی هیچ کدام از این پیش فرضها الزامی برای عملی شدن ندارند. بسیاری افسردگیها به دلیل تضاد و شکاف بین باید ذهنی ما و واقعیت بیرونی رخ میدهند.
10) شخصی سازی: هر رویداد منفی یا مثبتی در زنجیره ای از علتها رخ میدهد. نقش ما در این زنجیره هم به نسبتی موثر است. شخصی سازی یعنی سهمی بیش از سهمی که واقعا در رخ دادن رویداد منفی یا مثبت داشته ایم، برای خود قائل باشیم. البته شخصی سازی بیشتر در مورد بر عهده گرفتن نقش در رویدادهای منفی استفاده میشود.
11) سرزنش کردن: سرزنشگر بودن نسبت به دیگران و مقصر دانستن آنها بابت مشکلات یا احساسات ناخوشایند، نقطه مقابل شخصی سازی است. در هر دو حالت در علت شناسی خطا رخ داده.
۱۲) مقایسه نا عادلانه: یعنی قیاس موقعیت یا دستاوردهای خود با دیگران، بدون در نظر گرفتن و در محاسبه آوردن تفاوتهای ما بین. انگار که مسابقه ای در کار بوده و همه از نقطه و خط یکسانی و در شرایط برابری شروع کرده اند.
۱۳) تاسف خوردن: یعنی کم کردن جای درست مساله، بجای اینکه ذهن تمرکز بر مشکل فعلی داشته باشد، بر آه و افسوس خوردن تمرکز میکند.
۱۴) نکند اگر…: این خطا خودش زاییده تفکر قطعیت است. تفکر قطعیت یعنی برای انجام کاری یا گرفتن تصمیمی نیاز است به اطمینان کامل رسید. البته که با این تفکر همیشه سوال بی پاسخی باقی میماند و به همین دلیل نیاز است الگوی فکر کردن از قطعیت به پذیرش احتمالات برسد تا زمینه بروز سوالات بیانتهایی با شروع «نکند اگر…» به حداقل برسد.
۱۵) استدلال هیجانی: توضیح این مفهوم است که هر چند نظرات و باورها یا همان شناختها میتوانند احساسات ما را شکل دهند، ولی بر عکس آن هم بر قرار است و احتمالا بر عکس این قاعده قوی تر هم عمل میکند. اینکه ما به پدیده ای با رویدادی با شخصی چه احساسی داریم یا تحت چه حالت هیجانی قرار داریم، میتواند کاملا سیستم شناختی ما را به تابعیت خود در آورد خطای استدلال هیجانی توضیح میدهد برای درک درست یک پدیده نیاز است از آن پدیده جدا شویم و از منظر غیر شخصی و غیر احساسی به موضوع نگاه کنیم تا تصویر نزدیک تر به واقعیتی ببینیم.
۱۶) ناتوانی در سست کردن باورها: به تعبیر عام، به «مقاومت در مقابل فهمیدن» اشاره دارد و توضیح این مفهوم است که گاهی ذهن در برابر پذیرش هر نوع شواهد یا استدلال میایستد یا بی تفاوت است و اصرار به نگه داشتن باور ناکار آمد خود دارد.
۱۷)تفکر قضاوتی: حالت ایده آل، درک یک پدیده بدون اضافه کردن چاشنی قضاوت با آن است. قضاوت شخصی ما به پدیدهها رنگ و بویی میدهد که واقعا ندارند. نژاد پرستی، غرب پرستی یا سوگیریهای مذهبی و مشابه اینها همگی عوامل کلانی هستند که بر قضاوت ما اثر میگذارند. گاهی به جای اینکه خودمان دیگران و رویدادها را فقط توصیف کنیم، بپذیریم یا درک کنیم، بر حسب خوب و بد بودن یا اخلاقیات یا درست و غلط، قضاوت میکنیم.
استاندارد دوگانه هم یکی از خطاهای مهم است که در برخی منابع جزء اصلیها آورده شده و در بعضی منابع نه. استاندارد دوگانه یعنی استفاده از یک قاعده برای اثبات چیزی وقتی به نفع خودمان است و استفاده نکردن یا رد همان قاعده وقتی در خلاف جهت منافع ما است.
اما جدای از خطاهای شناختی یک مفهوم بسیار مهم دیگر هم جز تار و پود همه درمانهای شناختی است. زبان یک روانشناس، مهم ترین ابزار او در کار درمان است. شیوه سوال پرسیدن، موقعیتهای چالش بر انگیزی که باید ساخته شوند تا مراجع وادار به فکر کردن شود یا متوجه تضادهای تفکراتش بشود، نیاز به سبک خاصی از گفتگو و تعامل دارد که به روش سقراطی به مشهور است. در ادامه با روش سقراطی آشنا میشویم.
بازگشت به فهرست اصلی مقاله شناخت درمانی
روش گفتگوی سقراطی چیست؟
هنگام مباحثه بین دو نفر، همیشه این احتمال وجود دارد که حداقل یکی از آنها گارد دفاعی بگیرد و بجای تمرکز به مساله مورد بحث و بررسی و شنیدن استدلالهای طرف مقابل، تصمیم بگیرد به هر قیمتی بحث را برنده شود. وقتی کسی چنین تصمیمی میگیرد، محکوم به این است که از مسیر منطق و عقلانیت خارج شود. به عنوان مثال در یک مناظره تلویزیونی بین دو کارشناس مختلف، از ابتدا هدف هر دو شکست طرف مقابل است و از قبل در مورد درست بودن قطعی دیدگاههای خود، تصمیم گرفته اند. اما در یک مباحثه علمی این سبک برخورد با مساله و طرف مقابل، فاجعه بار است .
درمانهای شناختی هم در ذات خود چالش با مراجع دارند، اما قرار نیست جنس این چالش، موضعگیری از مقابل و محکوم کردن مراجع به واسطه اندیشهها یا رفتار یا تصمیماتش باشد. یک درمانگر ناآگاه و ناشی به راحتی میتواند مراجع خود را تحریک کند تا در مقابل او گارد دفاعی بگیرد و به دنبال دفاع متعصبانه از خود یا تبرئه خود باشد و یا حتی به مرحله ی محکوم کردن یا زیر سوال بردن درمانگر هم وارد شود که قطعا تصویر بسیار ناخوشایندی از یک ارتباط درمانی ارائه میشود.
زبان و شیوه مناسب برخورد یک روانشناس، مخصوصا شناخت درمانگر، روش سقراطی است. این روش یک تکنیک در دست درمانگر نیست، بلکه یک سبک تفکر است که قرار است از درمانگر به مراجع انتقال یابد. در روش گفتگوی سقراطی، درمانگر به جای مراجع فکر و تجزیه و تحلیل نمیکند، بلکه سعی دارد با سوالات مناسب، خود درونی مراجع را به بازی بگیرد در این بازی، توپ اغلب در زمین مراجع است.
روش سقراطی شامل چه چیزهایی است؟
مبنای روش سقراطی، قطعی و کامل نبودن دانش فرد است. سه بعد کلی در این روش وجود دارد یکی شیوه پرسش گری نظام مند است. دیگری درک شناخت و استفاده از استدلال استقرایی است و سومی هم تعاریف جهان شمول، به معنای توافق و درک دقیق معنای کلمات و مفاهیم است. در ادامه هر کدام به شکل مختصر و مفید شرح میدهیم.
پرسش گری سقراطی چگونه است؟
در شکل کلان در یک گفتگو یا مباحثه و در شکل خاص در جلسه روان درمانی به هفت شکل و نوع مختلف میتوان سوالات را مطرح کرد:
1) حافظه ای: یعنی سوالاتی که در جهت کسب اطلاعاتی پرسیده میشوند. مثل اینکه درمانگر بپرسد از کی احساسی میکنی غمگین هستی؟
2) ترجمه ای: یعنی سوالاتی که در جهت شناخت و فهم مراجع از یک موضوع یا رویداد خاص پرسیده میشوند. مثل اینکه درمانگر بپرسد: قبولی در این آزمون چه اهمیت یا معنایی برایت دارد؟
۳) تفسیری: یعنی سوالات هدفمند و جهت داری که پاسخ به آنها همراه با نوعی کشف ارتباط همراه است. مثل وقتی درمانگر بپرسد: به نظرت بین اخراج شدن از محل کارت با مشکلات زناشوییت، رابطه ای وجود دارد؟
4) کاربردی: یعنی سوالات هدفمند و جهت داری که پاسخ به آنها همراه با فکر کردن در مورد راه حلهای یک مساله است. مثل وقتی درمانگری بپرسد: برای حل مشکل کنترل خشم تا کنون چه راههایی را امتحان کرده اید؟ چه راههای دیگری را میتوانید عنوان کنید؟
5) تحلیلی: یعنی سوالات هدفمند و جهت داری که پاسخ به آنها، مراجع را وادار میکند مساله اش را به اجزای کوچکتر بشکند یا مساله را در یک روند بزرگتر طرح کند. هدف از این سوالات تقویت قدرت استدلال استقرایی و رسیدن از جزء به کل است.
مثل وقتی درمانگر میپرسد: آیا حاضری برای حل مشکل بیکاری خود، یک بازه زمانی مثلا یکساله در نظر بگیری؟ آیا حاضری مهارت جدیدی کسب کنی؟ چرا تا الان على رغم تلاشهایت موفق به حل این مشکل نشده ای؟
6) ترکیبی (تلفیقی): یعنی سوالاتی که جواب مشخصی ندارند و پاسخ دهی به آنها نیازمند وجود تفکر خلاق و واگراست. مثل وقتی درمانگر میپرسد: به غیر از مشکلات عاطفی و قانونی که بابت طلاق برایت پیش آمده به نظرت آیا جنبه پنهان یا بعد دیگری هم دارد که به آن توجه نشده؟ هدف از این نوع پرسشگری هم، تقویت نگاه کلان و روند دار به یک مشکل یا موفقیت است.
7) ارزیابی: یعنی سوالات هدفمند و جهت داری که الزاما درمانگر هم پاسخ آن را از قبل نمیداند، ولی با پرسیدن آن قضاوت و ارزیابی مراجع را هم به خودش نشان میدهد و هم خودش مطلع میشود هدف از این سوالات، نگاه کردن مراجع به احساسات و قضاوتهای خود است. مثل وقتی درمانگر میپرسد: چه فکر یا قضاوت یا احساسی نسبت به استادت که نمره قبولی ازش نگرفتی، داری؟ این دست سوالات به مراجع کمک میکند هم در مورد قضاوت خود صحبت کند که یک مساله شناختی است و هم در مورد احساس خود حین صحبت متوجه رابطه این قضاوت و احساس ناشی از آن بشود تا بتواند فهم کامل تری از موقعیت داشته باشد.
از بین این ۷ مورد، ۳ مورد آخر یعنی سوالات تحلیلی، ترکیبی و ارزیابی بیشتر در یک پرسش گری سقراطی جا دارند به زبان ساده ولی غیر دقیق، در روش سقراطی روانشناس سعی میکند جنبه خردمند و معقول تر مراجعش را در برابر جنبه متعصب او قرار دهد تا این جنگ و نزاع بجای اینکه بین درمانگر و مراجع رخ دهد، بین مراجع و خودش رخ دهد. جملاتی یا پرسشهایی که با «خودت چی فکر میکنی…؟» «به نظرخودت درست میاد که….؟» «خودت تو اون موقعیت بودی…؟» و مشابه اینها شروع میشوند، پرسشهای سقراطی هستند.
تعاریف جهان شمول در روش سقراطی به چه معناست؟
یک کلمه مشخص در دو ذهن مختلف، الزاما یک بار معنایی ندارد. به عنوان مثال مفهوم «آزادی» بدون تعریف دقیق و مشخصی و حوزه ای که آزادی را قرار است برای آن تعریف کنیم، مفهوم گنگی است. آزادی سیاسی، آزادی اجتماعی و آزادی جنسی مفاهیمی هستند که در هر فرهنگ یا حکومت میتوانند بار معنایی خاصی داشته باشند. قبل از اینکه بتوان در مورد پدیده یا مفهومیمباحثه کرد، نیاز است اول آن مفهوم به شفاف ترین و مورد توافق ترین شکل جهانی اش، تعریف شود.
یک کلمه مشخص در دو ذهن مختلف، الزاما یک بار معنایی ندارد. به عنوان مثال مفهوم «آزادی» بدون تعریف دقیق و مشخصی و حوز
در فرآیند درمان هم زبان و مفاهیم استفاده شده بین درمانگر و مراجع، باید تعریف شوند حداقل مزیت این کار به حداقل رساندن سوتفاهمهاست. اما مزیت اصلی آن رها کردن ذهن از قید و بند کلمات و رسیدن به سطح مفاهیم است. در مطالب قبلی اشاره کردیم که فکر و زبان ماهیت یکسانی دارند و ما به واسطه زبان میتوانیم فکرکنیم. به همین دلیل «اصلاح زبان، اصلاح تفکر است».
مشخصا زبان مورد استفاده ما، زبان فارسی به لحاظ فرم و محتوایی بسیار زبان پیچیده ای است. این پیچیدگی از طرفی منجر به خلق زیباترین اشعار و ادبیات در جهان شده ولی از طرف دیگر باعث شده ما بیش از حد پیچیدگی در تفکراتمان را تجربه کنیم. به عنوان مثال مفهوم «عشق» در زبان ما و به پشتوانه چند هزار سال ادبیات که در مورد عشق شعر و داستان گفته، آنچنان مفهوم عشق را پیچیده، گنگ، انتزاعی، آسمانی و رمانتیک کرده که مرز آن با جنون گاهی مشخص نیست. کسی که با این عقبه ذهنی و زبانی رشد کرده، وقتی واقعا عشق را تجربه میکند، ممکن است توقعات غیر واقع بینانه ای از طرف مقابل یا حتی خودش داشته باشد. در این مثال شستن کلمه عشق و زدودن همه حواشی و اضافهها از آن و ارائه یک تعریف مشخص و غیر شخصی از آن کاری لازم و ضروری است تا شخص به تابعیت از تغییر عقاید و باورهایش در مورد عشق، احساسات و رفتار متعادل تری هم داشته باشد.
بازگشت به فهرست اصلی مقاله شناخت درمانی
استدلال استقرایی چیست؟
در ریاضیات، استقرا یعنی از جزء به کل رسیدن و کشف و اثبات یک رابطه یا قانون به این شکل. در فلسفه هم استقراء در کنار دیگر روشها، یک روش احتمالی برای اثبات قاعده ای است. ولی کاربرد استقراء در روان درمانی و حتی زندگی روزمره، به پیچیدگی زیاد یا شناخت منطق و فلسفه از ابتدا تا انتها ندارد. مفهوم کلی این است که ما در انبوهی از جزئیات گم نشویم و بتوانیم این جزئیات را در یک کل بزرگ تر ببینیم و معنی کنیم. یک تحلیگر بازارهای مالی (بورس، فارکس، ارز دیجیتال، نفت و…) اطلاعات مختلفی از اخبار گرفته تا تحلیلهای تکنیکال و بنیادی در کنار هم میچیند و درنهایت به یک ارزیابی کلان میرسد و مطابق آن تصمیم میگیرد چه اقدامی انجام دهد. این نمونه ای از استقرا است. خانمی که به شوهر خود مشکوک است، مجموعه اطلاعات و دادههایی را بدست میآورد و در کنار هم میچیند. مثل زیاد با تلفن صحبت کردن شوهرش در کوچه، رفتار سرد یا حتی بیش از حد گرم او در این مدت، غیبتهای ناموجه او در ساعاتی که قبلا خانه بوده، اشیاء مشکوکی که ممکن است در ماشینش جا مانده باشند و مشابه اینها. این جزئیات در کنار هم کل بزرگ تری را ممکن است بسازد. کشف واقعیت از طرف این خانم در این مثال، به روش استقرا انجام میشود. همینطور کار یک کارآگاه پلیس در کشف یک عامل قتل یا کودکی که قطعات یک پازل کاغذی را کنار هم میچیند تا تصویر اصلی بدست آید.
استدلال استقرایی به کار گرفته میشود تا از تجاربی که محصول رویدادهای خاص است، نتیجه کلی گرفته شود. این روش میتواند به مراجع کمک کند تا بین واقعیتها، باورها و نظرها تمایز قابل شود. فرآیند اصلی در استدلال استقرایی، تحلیل شباهتها و تفاوت کلی بین تجربههای خاص است. کشف الگوهای کارآمد برای موفقیتهای مختلف، نوعی بینش است که هدف روان درمانی است.
دونالد مایکنبام و درمان شناختی رفتاری (CBT)
مایکنبام نسبت به الیس و بک، حتی در بین دانشجویان روانشناسی ، شخصیت کمتر شناخته شده ای است. علت این مساله هم این است که او بیش از اینکه خود دانش نوینی تولید کرده باشد از دانش تولید شده در رفتار درمانی و شناخت درمانی (مجموعه نظرات الیس و بک) استفاده کرده است و گزیده ای از آنها را در کنار هم به شکل ساختارمند، تبدیل به یک روش درمانی خاص کرده است. درمان شناختی رفتاری (CBT) شناخته شده ترین و معروف ترین شکل و نسخه نهایی تلاش همه شناخت درمانگران اصلی در یک روند تکاملی است. اما شاید به شکل دقیق و درست نتوان شخصیت خاصی را مبدع آن دانست به عنوان مثال «رابرت لیهی»، مولف مجموعه کتابهایی در مورد روش شناختی رفتاری است که بیش از هر شخصیت دیگری در حال حاضر معرف و منبع برای یادگیری دانشجویان و اساتید است. پا اینکه او در حال حاضر ریاست موسسه درمان شناختی رفتاری در آمریکا را بر عهده دارد، ولی عملا پا را از مفاهیم شناختی فراتر گذاشته و به مرزهای نسل سوم رفتار درمانی (مخصوصا درمان فراشناختی که درمان منتخب خود من هم هست) وارد شده. هدف از ارائه این توضیحات، انتقال این موضوع است که امروزه دیگر درمان شناختی رفتاری، یک روش مشخص و مشابه که همه روانشناسان با گرایش شناختی به آن رجوع کنند نیست. آنچه مورد استفاده است، مجموعه ای از مفاهیم و تکنیکها است که هر شناخت درمانگری متناسب با سلیقه خود از همه یا بخشی از آن استفاده میکند.
اما اگر بخواهیم مشخصا در مورد اهمیت کار مایکنبام توضیح دهیم، او فرآیند درمان را در سه مرحله خلاصه کرده مرحله اول خود نگری است که مراجع در این مرحله یاد میگیرد چگونه رفتار خود را مشاهده کند. به زبان ساده در این مرحله مراجع قرار است فهم درستی از چرایی مشکل خود داشته باشد. چرخه افکار، احساس و رفتار توضیح میدهد که این سه مولفه چگونه روی همدیگر اثر میگذارند. افکار ما هر چه که باشند، احساسات ما را میسازند و احساسات و افکار در کنار هم، رفتار ما را شکل میدهند. آنچه از منظر شناخت درمانی قابل مداخله است، تغییر در افکار و تغییر در رفتار است. تغییر دراحساسات نتیجه خود بخودی تغییر در حداقل یکی یا هر دو متغیر قبلی است. مایکنبام مشخصا معتقد است که تغییر رفتار، نقطه راحت تر و قابل دسترس تری نسبت به تغییر رفتار است. به عبارتی او معتقد است تجربههای ما توان بیشتری برای تغییر ذهنیتهای ما دارند تا بر عکس آن.
مرحله دوم، شروع گفتگوی درونی تازه و جایگزین است. در این مرحله مراجع از مرحله گفتگوهای درونی با خود خارج شده و قرار است در نهایت به یک تغییر مشخص و تازه در رفتار خود دست بزند. این تغییر رفتاری، موتور محرک و اصلی برای ایجاد تغییر است. هر نوع تغییر در افکار در علایق باید به تغییر در رفتار منجر شود وگرنه به خودی خود تغییر خاصی ایجاد نخواهد کرد.
مرحله سوم هم یادگیری مهارتهای تازه است. در این مرحله قرار است شخص پاداش و نتیجه تغییرات ایجاد کرده را به شکل دستاورد مشخص ببیند. طبق چرخه یا مارپیچ نزولی، افکار، احساس و رفتار، در این مرحله نتیجه رفتار جدید، به شکل بینش جدید و یادگیری در قسمت افکار ته نشین میشود و پشتوانه ای برای مواجهه با موقعیتهای مشابه بعدی است.
موضوع دیگر اینکه مایکنبام از مفهومی یا رویکردی به نام، دیدگاه قصه گویی سازه نگر هم کمک گرفته است. به شکل و زبان ساده مراجعین رخدادها و موقعیتهای مختلف زندگی خود در گذشته را به شکل قصههای شخصی شده در ذهن نگه میدارند. شیوه روایت این قصهها برای خود و نقشی که در این قصهها دارند، در شکل گیری ذهنیتها و احساسات آنها بسیار موثر است. مثل کسی که تجربه آزار جنسی خود را به شکل قصه مورد ظلم قرار گرفتن و نقش قربانی داشتن تفسیر میکند. اما در همین قصه شخص میتواند به نقش قهرمان قصه که توانسته چنین ترومایی را از سر بگذراند و همچنان استوار و پا بر جا باشد، تغییر نقش دهد. در واقع قصهها توان زیادی در ساختن مفاهیم و تغییر نگرشها به یک رویداد خاصی دارند، بر همین اصل یک روش خاص درمانی به نام «قصه درمانی» یا روایت درمانی طراحی شده که البته پرداختن به آن خارج از چهارچوب موضوع اصلی ماست.
بازگشت به فهرست اصلی مقاله شناخت درمانی
کارنامه و ارزیابی درمانهای شناختی و شناختی رفتاری
به لحاظ آماری و بررسی چند فرا تحلیل (گردآوری و بررسی تعداد زیادی پژوهش در مورد یک موضوع خاص و در کنار هم)، درمان شناختی رفتاری در مورد افسردگی، اختلالات اضطرابی (غیر از اضطراب فراگیر), وسواس (نوع رفتاری)، پانیک یا حمله وحشت، پر اشتهایی عصبی، اختلال اضطراب پس از سانحه یا PTSDو بعضی اختلالات دیگر نتایج قابل قبولی داشته است. بخشی از این موفقیت صرفا سهم قسمت رفتاری است و بخشی هم سهم شناختی.
اما در مورد زوج درمانی، مزیت خاصی به سایر روشهای زوج درمانی نشان نداده. در مورد طیف اختلالات روانپریشانه، مثل سایر روشهای درمانی، تقریبا اثر ملموس و معنی داری ندارد در مورد اختلالات شخصیت هم، «طرحواره درمانی» با الهام از شناخت درمانی و تا حدی روانکاوی، سعی در درمان کرده ولی به دلیل جدید بودن این درمان هنوز بررسیهای معتبری از نتایج در دست نیست، اما به نظر نمیرسد طرحواره درمانی هم کلید مناسبی برای باز کردن قفل اختلالات شخصیت باشد.
جدای از نتایج آماری و پژوهشها، مثل هر درمان دیگری مهارت و توان درمانگر به همراه همکاری مراجع درنتیجه درمان موثر است، اجرای روشهای شناختی در مورد مراجعینی که کم حرف یا بیش از اندازه درونگرا هستند، یا بر عکس از بحث و جدل لذت میبرند و از دید خود دنبال بردن در گفتگو هستند و یا به هر شکل دیگری مقاومت در درمان از خود نشان میدهند، سخت و معمولا بی نتیجه است. به عکس مراجعینی که شنونده هستند، باز خورد میدهند، برون ریزی میکنند و در مورد عقاید و احساسات خود به راحتی صحبت میکنند، از شناخت درمانی نتایج بهتری میگیرند. بین طبقه اجتماعی و سطح تحصیلات و نتیجه گرفتن از شناخت درمانی هم رابطه وجود دارد.
یکی از مزیتهای بزرگ درمان شناختی رفتاری، سازگاری و امکان ترکیب با سایر روشهای درمانی است. علاوه بر رفتار درمانی که با شناخت درمانی ترکیب شده، درمانهای تحلیلی و روانکاوی، درمانهای وجودی و انسان گرا، درمان گشتالتی، درمان میان فردی و … هم قابل ترکیب با شناخت درمانی هستند.
بزرگ ترین نقد به شناخت درمانی اما، مربوط به عامل انگیزه و انتخاب در درمان است. پیش فرض شناخت درمانی این است که دانستن منجر به انجام دادن و تغییر میشود اما در واقعیت اینطور نیست. بسیاری موارد، مشکل ندانستن یا حتی نتوانستن نیست بلکه نخواستن است. پاسخ اینکه چرا کسی نمیخواهد کار درست را انجام دهد، به وجود نیروهای مختلف و متضاد در ساختار روانی بر میگردد. امیال، غرایز، احساسات و سود و زیان و منافع شخصی که ممکن است حتی بیمارگونه هم باشند. نیروهای مهمی هستند که در مقابل نیروی شناخت قد علم میکنند. به زبان ساده گاهی نفع کسی در متقاعد نشدن است.
ایراد دیگر توجه نکردن به نقش احساسات و هیجانات در درمان است. از منظر شناخت درمانی احساسات نتیجه افکار و رفتار هستند و اهمیتی ندارند. این پیش فرض که نادرست هم نیست، در مورد مردمان در جوامع و فرهنگهایی که خلق و خوی کمتر هیجانی و احساسی دارند، صادق است ولی در مورد جوامعی مثل خودمان که خلق و خوی احساسی و هیجانی غالب است، خیلی مصداق ندارد. در نقد شناخت درمانی، تعبیر معروفی وجود دارد که میگوید شناخت درمانی برای طبقه متوسط سفید پوست امریکایی ساخته شده و صرفا در مورد آنها خوب کار میکند.
نقد به جا و مهم دیگر نظام ارزشی است که شناخت درمانی تبلیغ میکند که در واقع همان نظام ارزشی غرب است که خود را معیار درست و غلط در نظر گرفته است. به عنوان مثال ارزشهایی مثل احترام به والدین و مراقبت از آنها، نجابت، حق و حقوق زن و مرد در رابطه، اهمیت خانواده و بسیاری موضوعات دیگر ریشه در فرهنگ جوامع دارند و نمیتوان و نباید آنها را ناکار آمد یا کژکار دانست. به شکل سنتی در فرهنگ شرق، زن برای شوهر احترام قائل است و این اصل بنیادی در رابطه است که امکان سازگاری و دوام را فراهم میکند. اما در فرهنگ غرب مرزهای این احترام بسیار کم رنگ است. انتقال این ذهنیت به یک خانم شرقی که تحت کنترل و ستم مردانه است و تشویق او به ساختار شکنی، هیچ چیزی به او نمیدهد، هر فرهنگ و جامعه ای خودش باید به روزرسانی اش را انجام دهد و تغییرات باید از درون شروع شوند تا ارزشهای نادرست محوشوند و نظام ارزشی جدید متناسب با گذشته آن فرهنگ، جایگزین شود.
نقد دیگر به خود شخص الیس و لحن تند او در برخورد با مراجعین است. (البتة آرون بک اینگونه نبود). امروزه همه روشها و مکاتب درمانی بر پذیرش بی قید و شرط مراجع و گرفتن موضع هم دل و نرم در برابر مراجع توافق دارند. استفاده از خود کلمه «مراجع» به جای بیمار که از زمان «کارل راجرز» و درمان و «مراجع محور» او آغاز شد، گواه این توافق نانوشته بین روانشناسان است. الیس برای شکستن مقاومت مراجع یا تغییر عقاید او از زبان تند، گاهی تمسخر، گاهی تهاجم و تکنیکهای مشابه اینها استفاده میکرد که قطعا پسندیده نیست. روانشناس گاهی آخرین سنگری است که فرد برای دریافت کمک به آن پناه میبرد و هم دلی و نگاه غیر قضاوتی حداقل است نه حداکثر.
درمانهای نسل سوم مثل درمان پذیرش و تعهد (ACT) درمان فراشناختی (MCT) و بعضی دیگر برای پر کردن همین شکافها و ضعفها بوجود آمده اند. این درمانها تضادی با درمان شناختی رفتاری ندارند، اما لزوما شناخت را عامل اصلی و مهم برای تغییر نمیدانند. شرح بعضی درمانهای نسل سوم مهمتر در مطلب جداگانه ای آمده است.
بازگشت به فهرست اصلی مقاله شناخت درمانی
تالیف از مسعود کرمی روانشناس بالینی
جهت دریافت نوبت حضوری با روانشناس خوب در اصفهان یا هماهنگی نوبت مشاوره روانشناسی تلفنی از سراسر ایران و خارج از کشور، روی لینک نوبت دهی کلیک کنید یا به قسمت تماس با ما مراجعه نمایید.